مرد خوشبخت
درباره وبلاگ

من خدا رو دارم کوله بارم بر دوش سفری می باید سفری بی همراه گم شدن تا ته تنهایی محض سازکم با من گفت: هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی تو بگو از ته دل(من خدا را دارم) منو سازم چندیست که فقط با اوییم... با سلام خدمت همگیه دوستان عزیزخودم.بنده ی حقیر این وبلاگ رو تازه راه اندازی کردم خوشحال میشم با انتقادهاو پیشنهادای خود منو در ساخت هرچه بهتراین وبلاگ یاری کنیدباتشکر فراوان فریـــاد التماس دعا
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اجتماعی و آدرس faryadi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 9072
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



اجتماعی
یاد خدا آرامش دهنده ی قلب هاست
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 7:6 بعد از ظهر ::  نويسنده : فریاد       

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد، گفت: نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند. تمام آدم‌های دانا

دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد اما هیچ‌یک ندانست و تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می‌کند

می‌تواند شاه را معالجه کند؛ یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود. شاه

پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سراسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا

کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آنکه ثروت داشت، بیمار بود. آنکه سالم بود در فقر دست و پا می‌زد. اگر سالم

و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و

شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید: شکر

خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟ پسر شاه

خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هرچقدر بخواهد بدهند. پیک‌ها برای بیرون

آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







   
 
   

ابزار وبلاگ